عمه

ساخت وبلاگ

بعد از کنکور عمو زنگ میزنه ..میگیمو میخندیم.. میپرسه نگفت هانا رازه رو؟ میخندی میگی راز؟ چه رازی؟ میگه ازش بپرس بگه بهت.. گیج میشی هی از هانا میپرسی هی از عمو میپرسی جوابی نمیگیری..عمو سر و ته ماجرارو به هم میاره و زود خداحافظی میکنه. هانا نمیگه..مامان نمیگه.. هیشکی نمیگه. دراز کشیدی صدای پچ پچاشونو میشنوی ،
عمه میگه نمیدونه هنوز؟ مامان صداشو آرومتر میکنه میگه: هیس.. نه! کلافه میشی میری میگی میشه بگین چیشده؟! صداتونو میشنوم ها.. سعیده میخنده میگه برا من خواستگار اومده میخوان شوهرم بدن!
میدونی که ماجرا یه چیز دیگس.. هانارو میکشی بیرون بهش وعده ی بستنی میدی که بگه..هی میگه بذار از مامان اجازه بگیرم، بذار از بابا اجازه بگیرم، من نمیتونم بگم.. بهش میگی تو بگو قولِ قولِ قول که هیشکی نفهمه که تو بهم گفتی.. میگه قول؟ میگی آره بگو..میگه کنکورت تموم شد؟ دیگه کنکوری نداری؟میگم نه هانا ندارم بگو.. میگه اممم خبببب... عمه معصوم..
میگم سرطان داره؟(قبلا هانا هی میگفت هی مامانم میگفت نه اشتباه گرفته با عمه زینب!)
گفت نه..چیزه..
میگم مرده؟
یه نفس عمیق میکشه میگه آره و میزنم زیر گریه..

باورم نمیشه دوهفته دروغ گفتن که خاله ی بابا فوت کرده!..

عمه..آخه یادم نمیره مهربونیات..یادم نمیره که هر وقت میدیمت بیست بار روبوسی میکردیم و قربون هم میشدیم ..یادم نمیره عیدا اگه به هرکسی پول عیدی میدادی برای من حتما باید میرفتیو چیزی میخریدی و کادوش میکردی و خودت میدادی بهم.. حتی امسال..حتی با اون حال خرابت.. یادم نمیره که چقدر صبور بودی.. چقدر با همه ی مشکلاتی که داشتی بازم روحیتو حفظ میکردی
بمیرم برای اون اشکات که شب عروسی پسرت ریختی..دیدم لاغر شدی دیدممم..چرا نفهمیدم سرطان داری؟چرا بهم نگفتن؟چرا بیشتر نگات نکردم؟چرا بیشتر بغلت نکردم؟:((( عمه اصن چرا تو اخه؟ من هنوزم نمیتونم باور کنم که رفتی:((((

مردادیه!...
ما را در سایت مردادیه! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : masalan-inke بازدید : 109 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 1:37